مجلس دوم:
زندگي موقّت و حيات جاودان
أعوذُ بِاللَهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم
بِـسْـمِ اللَهِ الـرَّحْمَـنِ الـرَّحـيم
الْحَمْدُ للَّهِ رَبِّ الْعالَمينَ و الصَّلَوةُ و السَّلامُ عَلَي سَيِّدِنا مُحَمَّدٍ و ءَالِهِ الطّاهِرينَ
و لَعْنَةُ اللَهِ عَلَي أعْدا´ئِهِمْ أجْمَعينَ مِنَ الاْ´نَ إلَي قيامِ يَوْمِ الدّينِ
و لا حَوْلَ و لا قُوَّةَ إلاّ بِاللَهِ الْعَليِّ الْعَظيم [23]
بازگشت به فهرست
دنيا ظاهر حيات، و آخرت باطن آن است
قالَ اللهُ الحكيمُ في كتابه الكَريم:
يَعْلَمُونَ ظَـ'هِرًا مِّنَ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا وَ هُمْ عَنِ ا لاْ خِرَةِ هُمْ غَـ'فِلُونَ* أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي´ أَنفُسِهِم مَّا خَلَقَ اللَهُ السَّمَـ'وَ ' تِ وَالاْرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا´ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُّسَمًّي وَ إِنَّ كَثِيرًا مِّنَ النَّاسِ بِلِقَآيءِ رَبِّهِمْ لَكَـ'فِرُونَ. [24]
در اين دو آية مباركه ميفرمايد: «اين مردم فقط ظاهر حيات دنيا را ميدانند و البتّه از آخرت غافلند. آيا با خود انديشه نميكنند كه خدا آسمانها و زمين و تمام موجوداتي كه در ميان آنهاست نيافريده است مگر به حقّ و زمان مشخّص ؟ و همانا بسياري از مردم به ديدار پروردگار خود كافرند.»
از اينكه در آية اوّل ظاهر حيات دنيا در مقابل آخرت قرار داده شده ميتوان استفاده كرد كه آخرت باطن دنياست و حقيقت دنياست. حيات دنيا ظاهري دارد و باطني، و به قرينة تقابل هر كدام در مقابل هم بوده و قسيم يكديگرند.
و همانطور كه قبلاً عرض شد ممكن است عبارت « وَفِيا لاْ خِرَةِ عَذَابٌ شَدِيدٌ وَ مَغْفِرَةٌ مِّنَ اللَهِ وَ رِضْوَانٌ » را عطف بر لفظ « لعب » گرفت، يعني حيات دنيا در آخرت عذاب شديد و مغفرت و رضوان خداست. ظاهرش همان پنج مرتبة بازي و لهو و زينت و تفاخر و تكاثر در مال و اولاد است و باطنش كه آخرت است عذاب شديد و غفران و رضاي ربّ ودود است. و بنابراين، آية مورد بحث تأييد معناي آية سابقه را در سورة حديد ميكند.
و شاهد بر اين معني آنكه عطف آية بعد بر اين آيه كه ميفرمايد: أَوَلَمْ يَتَفَكَّرُوا فِي´ أَنفُسِهِم مَّا خَلَقَ اللَهُ السَّمَـ'وَ 'تِ وَالاْرْضَ وَ مَا بَيْنَهُمَا´ إِلاَّ بِالْحَقِّ وَ أَجَلٍ مُّسَمًّي، افادة اين معنا را مينمايد. چون آفرينش آسمانها و زمين و آنچه ميان آنهاست براساس حقّ و أجل و مدّت معلوم و معيّن، همان واقعيّت و حقيقت دنياست كه مردم غفلت دارند و به ظاهر دنيا اكتفا كرده و از لقاي خدا و آخرت چشم پوشيدهاند.
باري از اين آيه و بسياري از آيات ديگر قرآن مجيد كه با همين تعبير بيان شده است ميتوان فهميد كه آفرينش آسمانها و زمين و آنچه در آنهاست داراي اجل معيّن و مدّت مشخّص است كه با رسيدن آن اجل و زمان دوران آنها سپري ميگردد.
امّا غير از آسمانها و زمين و موجودات واقعة در آنها حكمشان چيست ؟ آيا آنها هم مدّت زندگيشان محدود است و دستخوش فناء و زوال واقع ميشوند يا نه؟ در آيات قرآن صريحاً و مفصّلاً بطوريكه خصوصيّات و كيفيّات مبدأ و منتهاي آنها را بيان كند آيهاي نيست. گرچه از چند آية مباركه ميتوان اجمالاً استفادة دوام و بقاء آنها را نمود:
مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَهِ بَاقٍ. [25]
«آنچه در نزد شماست تباه ميشود و از بين ميرود و آنچه در نزد خداست باقي ميماند.»
وَ إِن مِّن شَيْءٍ إِلاَّ عِندَنَا خَزَائِنُهُ و وَ مَا نُنَزِّلُهُ إِلاَّ بَقَدَرٍ مَّعْلُومٍ [26].
«هيچ چيزي نيست مگر آنكه آن چيز در نزد ما خزينههائي دارد و ما آن چيز را از آن خزينهها پائين نميآوريم و نميآفرينيم مگر به اندازة مشخّص و معيّن.»
اين دو آيه به ما ميفهماند كه حقائق موجودات دنيا و عالم طبع و مادّه در نزد خداوند متعال داراي خزائني هستند كه پيوسته و مدام باقي بوده و هيچگاه دستخوش فناء و نيستي واقع نميگردند.
گرچه از خود اين آية مورد بحث نيز ميتوان اين حقيقت را دريافت؛ چون از اينكه ميگويد: ما آسمانها و زمين و ما بَينهُما را نيافريديم مگر به حقّ و أجل مسمّي، ميتوان فهميد كه خود حقّ و اجل مسمّي ديگر در تحت حقّ و أجل مسمّي نيستند و مدّت و زمان ندارند، و إلاّ تسلسل لازم ميآيد؛ آنها مافوق اجل و تدريج گذران زمان هستند.
اين بحث إنشاءالله تعالي در بعضي از مباحث آتيه تحت عنوان موجوداتي كه در نزد پروردگار جاودانند خواهد آمد، ولي فعلاً
بحث ما در پيرامون آسمانها و زمين و مابين آن دو كه از جمله انسان است ميباشد؛ و چون خدا ميفرمايد ما آنها را در تحت اجل معلوم و تعيين زمان مشخّصي خلق كرديم، معلوم ميشود مدّت همه آنها از جمله مدّت حيات انسان معلوم و محدود است و نميتوانند بيش از آن زمان و اجلي كه براي آنها مقدّر شده است زيست كنند.
بازگشت به فهرست
سرآمد زندگي و اجل معيّن در قرآن كريم
كمال انسان و كمال موجودات عالم طبع به اينستكه در همين زمان معلوم و اجل محدود كه براي آنها مقدّر شده است خود را كامل كنند. نميتوانند از دائرة اين زمان پا بيرون نهند و بر اجل خود پيشي گيرند و يا آنرا تمديد نموده و به تأخير اندازند. هيچگاه موجودات مادّي و طبعي كه داراي مادّه و طبع هستند نميتوانند از اين قانون كلّي خارج شده و زوال و فنا و محدوديّت اجل و زمان زندگي خود را تبديل به بقاء و دوام و استمرار و ابديّت بنمايند. اين حقيقت مستفاد از آيات صريحة قرآن است.
و امّا در خصوص انسان ميفرمايد:
وَ لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ لاَ يَسْتَأْخِرُونَ سَاعَةً وَ لاَيَسْتَقْدِمُونَ. [27]
«براي هر گروه و جمعيّتي يك زماني است، چون زمان آنها برسد و اجل آنانرا دريابد، نميتوانند آن اجل و مدّت را به عقب ببرند يا به جلو بياورند و بالنّتيجه يا خود زودتر از اجل بميرند يا پس از اجل مرگ را دريابند.»
و نظير اين آيه است:
مَا تَسْبِقُ مِنْ أُمَّةٍ أَجَلَهَا وَ مَا يَسْتَـْخِرُونَ [28]
«هيچ امّت و گروهي نميتوانند از اجل خود پيشي گيرند و نميتوانند اجل خود را به تأخير اندازند.»
مسألة مرگ از مسائل مشكله به شمار ميرود. افراد بشر زحمتها كشيده، رنجها بردهاند كه بتوانند زندگي را در دنيا جاودان كنند، مسألة مرگ را حلّ نموده و اين مشكله را بردارند؛ هيچكس موفّق نشده است.
قدرتمندترين سلاطين، بزرگان، علماء و دانشمندان، حكماء و فيلسوفان و انديشمندان و متفكّران، در طيّ قرون عديده و گذشت ايّام با تمام قواي مادّي و معنوي و فكري كوشيدند و تمام همّت و نيروي خود را مصرف نمودند بلكه بتوانند اين معمّا و معضله را حلّ كنند تا بشر بتواند در دنيا دائماً زيست كند و در انتظار دهشتناك مرگ نباشد؛ نشد.
فيلسوف شرق و رواج دهندة مكتب مشّائين: شيخ الرّئيس أبوعلي سينا، از جملة اشعار معروف و مشهور اوست كه:
از قعر گِلِ سياه تا اوج زحل بيرون جستم ز قيد هر مكر و حيل كردم همه مشكلات گيتي را حل هر بند گشاده شد مگر بند اجل [29]
و نيز حكيم خيّام كه خود را مدّعي كشف معضلات و حلّ غوامض علوم ميداند گويد:
خيّام كه خيمههاي حكمت ميدوخت مِقراض اجل طناب عمرش ببريد كورة غم فتاد و ناگاه بسوخت دلاّل امل به رايگانش بفروخت [30]
حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام در همان ايّاميكه ضربت خورده بودند در ضمن خطبهاي ميفرمايد:
أَيُّهَا النَّاسُ! كُلُّ امْرِيً لاَقٍ مَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِهِ، وَ الاْجَلُ مَسَاقُ النَّفْسِ إلَيْهِ، وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ. كَمِ اطَّرَدَتِ الاْيَّامُ أبْحَثُهَا عَنْ مَكْنُونِ هَذَا الاْمْرِ، فَأَبَي اللَهُ إلاَّ إخْفَآءَهُ؛ هَيْهَاتَ! عِلْمٌ مَخْزُونٌ [31].
«اي مردم! تمام افراد بشر در زندگي خود برخورد ميكنند با چيزي كه از آن فرار ميكردهاند كه همان مرگست. و اجل و مدّت زندگي همان زماني است كه نفس او را به مرگ سوق ميدهد و رهبري ميكند، و فرار از آن عين برخورد و رسيدن به آنست. چه بسيار روزها گذشت كه من در صدد جستجو و تفحّص از حقيقت بروز اين واقعه بودم ولي خداوند او را به ارادة جدّيّة خود مخفي داشت؛ هيهات! اين دانشي است كه در خزانة علم الهي مخفي است.»
بازگشت به فهرست
فرار از مرگ، عين برخورد و رسيدن به آنست
عجيب است كه انسان با فرار از مرگ چگونه خود را به مرگ نزديك ميكند. از خيابان تند ميدود به ماشين نخورد، همان سرعت موجب تصادف و مرگ او ميگردد. در ظاهر فرار از مرگ است و در واقع استقبال از مرگ. چه بسا به طبيب مراجعه ميكند كه مرضش معالجه شود، با اندك اشتباه طبيب ميميرد. به بيمارستان ميرود تا با عمل جرّاحي قدري در دنيا بيشتر زيست كند چه بسا در زير كارد جرّاح جان ميسپرد. مثال براي اين موضوع بسيار است بلكه ميتوان گفت تمام ساعات و لحظاتي كه بر انسان ميگذرد، در آن ساعات و لحظات ميكوشد تا خود را از چنگ مرگ نجات دهد و موجوديّت خود را حفظ كند و آنچه براي ادامة حيات او مفيد است بجا آورد و آنچه موجب قطع و زوال حيات اوست از خود دور كند.
اين غريزة تمام افراد بشر است وليكن با وجود اين غريزه كه صد در صد تلاش خود را مصروف به بقاء خود ميكند حتّي در خواب هم داراي اين حسّ خويشتنداري است، امّا در متن واقع هر لحظه خود را به مرگ نزديكتر نموده و با همين فعّاليّتها كه منطبق بر زمانِ گذران است و طيّ اين زمان از اراده و اختيار او بيرون است، خواهي نخواهي با دست خود، خود را به جلو ميبرد و لحظه به لحظه اجل و مرگ خود را استقبال نموده دائماً به او نزديك ميگردد.
اينست كه مولا ميفرمايد: وَ الْهَرَبُ مِنْهُ مُوَافَاتُهُ. «فرار از او عين وصول و دريافت اوست.»
بازگشت به فهرست
داستان حضرت سليمان با مرد وحشتزده و ملك الموت
گويند بامدادِ روزي مردي وحشتزده خدمت حضرت سليمان علي نبيّنا وآله و عليه الصّلاة و السّلام رسيد. حضرت سليمان ديد از شدّت ترس رويش زرد و لبانش كبود گشته، سؤال كرد: اي مرد مؤمن! چرا چنين شدي ؟ سبب ترس تو چيست ؟ مرد گفت: عزرائيل بر من از روي كينه و غضب نظري كرده و مرا چنانكه ميبيني دچار دهشت ساخته است.
حضرت سليمان فرمود: حالا بگو حاجتت چيست ؟ عرض كرد: يا نبيّ الله! باد در فرمان شماست؛ به او امر فرمائيد مرا از اينجا به هندوستان ببرد، شايد در آنجا از چنگ عزرائيل رهائي يابم!
حضرت سليمان به باد امر فرمود تا او را شتابان بسمت كشور هندوستان ببرد.
روز ديگر كه حضرت سليمان در مجلس ملاقات نشست و عزرائيل براي ديدار آمده بود گفت: اي عزرائيل براي چه سببي در بندة مؤمن از روي كينه و غضب نظر كردي تا آن مرد مسكين، وحشت زده دست از خانه و لانة خود كشيده و به ديار غربت فراري شد ؟
عزرائيل عرض كرد: من از روي غضب به او نگاه نكردم؛ او چنين گمان بدي دربارة من برد. داستان از اين قرار است كه حضرت ربّ ذوالجلال به من امر فرمود تا در فلان ساعت جان او را در هندوستان قبض كنم. قريب به آن ساعت او را اينجا يافتم، و در يك دنيا از تعجّب و شگفت فرو رفتم و حيران و سرگردان شدم؛ او از اين حالت حيرت من ترسيد و چنين فهميد كه من بر او نظر سوئي دارم در حاليكه چنين نبود، اضطراب از ناحية خود من بود. باري با خود ميگفتم اگر او صدپر داشته باشد در اين زمان كوتاه نميتواند به هندوستان برود، من چگونه اين مأموريّت خدا را انجام دهم؟
ليكن با خود گفتم من بسراغ مأموريّت خود ميروم، بر عهدة من چيز دگري نيست. به امر حقّ به هندوستان رفتم ناگهان آن مرد را در آنجا يافتم و جانش را قبض كردم. [32]
أَيُّهَا النَّاسُ! كُلُّ امْرِيً لاَقٍ مَا يَفِرُّ مِنْهُ فِي فِرَارِه. در عين فرار از مرگ آنرا استقبال نموده در آغوش ميگيرد، و فرار عين استقبال است و هيچكس قادر بر فرار نيست چون هر فراري بهر كيفيّتي و بهر صورتي خود فرورفتن در كام مرگ است.
بازگشت به فهرست
معني دو نوع اجل در قرآن مجيد: اجل و اجل مسمّي
«اجل» دو معني دارد: يكي به معني مدّت و زمان؛ اجل فلانكس پنجاه سال است يعني مدّت عمر او اين مقدار است. لِكُلِّ أُمَّةٍ أَجَلٌ يعني براي هر گروهي مهلت و زمان خاصّي است.
و ديگري به معناي رأس و سرآمد مدّت؛ اجل دَين يعني نقطة سرآمد آن كه بايد در آن نقطه دين پرداخته شود. فَإِذَا جَآءَ أَجَلُهُمْ يعني زماني كه رأس مدّت زندگي آنها بيايد. در سورة سبأ آمده است:
قُل لَّكُم مِّيعَادُ يَوْمٍ لاَّ تَسْتَـْخِرُونَ عَنْهُ سَاعَةً وَ لاَ تَسْتَقْدِمُونَ [33].
در اينجا ميعاد به معني رأس المدّة و زمان رسيدن وعده است؛ «اي پيغمبر بگو: براي شما وعدة روزي خواهد رسيد كه در آن سررسيد نميتوانيد ساعتي را تأخير اندازيد و نه آنكه ساعتي به جلو بيفتيد.»
آن روز كه رسيد، عمر سپري شده است و اجل رسيده است. معني دو نوع اجل در قرآن مجيد: اجل و اجل مسمّي
وليكن در اينجا لطيفهاي است در قرآن مجيد كه بسيار شايان دقّت و توجّه است؛ در يكي از آيات قرآن ميفرمايد:
هُوَ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن طِينٍ ثُمَّ قَضَي'´ أَجَلاً وَ أَجَلٌ مُّسَمًّي عِندَهُ. [34]
«پروردگار آن كسي است كه شما را از گل آفريد، و سپس اجلي قرار داد وليكن اجل مسمّي در نزد خداست.»
از اينجا معلوم ميشود كه دو اجل داريم. يك اجل، اجلي است كه خدا براي ما معيّن فرموده و يك اجل، أجل مسمّي كه آن در نزد پروردگار است. و چون از طرفي طبق آية كريمة مَا عِندَكُمْ يَنفَدُ وَ مَا عِندَ اللَهِ بَاقٍ [35] ميدانيم كه آنچه در نزد ماست فاني و خراب و آنچه در نزد پروردگار است باقي خواهد بود، بنابراين چون اجل مسمّي در نزد خداست حتماً از چيزهائيست كه باقي بوده و دستخوش بوار و عدم و فناء قرار نخواهد گرفت؛ بنابراين مدّت عمر ما كه اجل ماست سپري ميشود وليكن اجل مسمّي باقي ميماند.
بايد ديد چگونه دو اجل داريم ؟ فرقش چيست ؟ چرا يكي از آن دو فاني و ديگري باقي است ؟
براي سنجش اين موضوع ميگوئيم: در سورة يونس آمده است:
إِنَّمَا مَثَلُ الْحَيَو'ةِ الدُّنْيَا كَمَآءٍ أَنزَلْنَـ'هُ مِنَ السَّمَآءِ فَاخْتَلَطَ بِهِ نَبَاتُ الاْرْضِ مِمَّا يَأْكُلُ النَّاسُ وَ الاْنْعَـ'مُ حَتَّي'´ إِذَآ أَخَذَتِ الاْرْضُ زُخْرُفَهَا وَ ازَّيَّنَتْ وَ ظَنَّ أَهْلُهَآ أَنَّهُمْ قَـ'دِرُونَ عَلَيْهَآ أَتَنـ'هَآ أَمْرُنَا لَيْلاً أَوْ نَهَارًا فَجَعَلْنَـ'هَا حَصِيدًا كَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالاْمْسِ كَذَ ' لِكَ نُفَصِّلُ ا لاْ يَـ'تِ لِقَوْمٍ يَتَفَكَّرُونَ [36].
«همانا مثل زندگاني دنيا مانند آبي است كه ما آنرا از آسمان به پائين ميفرستيم و گياهان زمين از اقسام نباتاتي كه خوراك انسان و چارپايان است با آن آب مخلوط شده، نباتات و گياهان سرسبز و شاداب گشته، تا سرحدّي كه زمين بهرة كافي خود را ميبرد و به انواع نبات و گياه و مزيّن ميگردد. و صاحبان و ساكنان زمين چنين ميپندارند كه ديگر يكباره تمام قدرت و مكنت آنها بر زمين متمركز شده و ديگر عاملي نيست كه بتواند اين بهرة كافي و اين وفور نعمت و خرّمي و شادابي را از آنان بگيرد؛ كه ناگهان امر ما در شب يا روز بدان زمين ميرسد و چنان آنها را از بين ميبرد و همه را درو شده و از زمين جدا شده قرار ميدهد كه گوئي اصلاً ديروز در اين زمين چيزي نروئيده بود. اينطور ـ اي پيامبر گرامي ـ ما آيات خود را مفصّلاً بيان ميكنيم براي مردمي كه تفكّر كنند و بينديشند.»
در اين آيه ميفرمايد: زندگي و حيات انسان در دنيا هم همينطور است. يعني نطفههاي سرد در آتشگردان صلب پدر و سپس در رحم مادر قرار ميگيرد و با كمال حرارت دوران تكامل خود را در رحم طيّ نموده و سپس به دنيا پا ميگذارد و بدنبال علم و قدرت و جاه و مال و فرزند و انواع و اقسام تعيّنات و اعتباريّات ميرود تا از هرجهت داراي علم و تجربه و قوّة تشخيص و ادراك و معرفت ميگردد و به تمام اقسام فعّاليّتها در زمين قادر ميشود، و خلاصه آنكه از نقطة نظر حيات دنيوي به نقطة اوج ميرسد كه ناگهان در عين آنكه ابداً بر ذهنش خطور نميكند كه مرگ او ميرسد، مرگ او را در مييابد؛ عزرائيل ميآيد و طومار حيات او را چنان در هم ميپيچد و آثار و خصائص او را به باد فنا ميدهد كه كَأَن لَّمْ تَغْنَ بِالاْمْسِ، گوئي اصلاً چنين شخصي نبوده و بهيچوجه در زمين اقامت نكرده و سكونت نداشته است.
در اين آية مباركه خدا ميفرمايد: أَتَنـ'هَآ أَمْرُنَا لَيْلاً أَوْ نَهَارًا ؛ امر ما در شب يا روز ميرسد و حيات را پايان ميدهد. پس معلوم ميشود كه پايان حيات در دنيا به امر خداست، و امر خدا مال خداست و در نزد خداست و همان اجل مسمّي است.
پس، از بين رفتن عمر و آمدن اجل، مترتّب است بر اجل مسمّي و امر الهي؛ او وقتي بيايد به اين اجل خاتمه ميدهد و براي انسان بهيچوجه مهلتي نيست.
بازگشت به فهرست
اجل دنيوي و اجل مسمّي يك حقيقت است به دو وجه
از اينجا كيفيّت دو اجل واضح و روشن ميشود: اجل دنيويِ زماني همين مدّتي است كه دوران عمر آدمي را تشكيل ميدهد و با طيّ زمان طيّ ميشود، و نحوة وجودش تدريجي و بالاخره از بين ميرود و با فوت آدمي مهلتش سر ميآيد. أجل مسمّي اجل عندالله و امر الهي است كه در عالمِ زمان نيست و بوار و هلاك او را درنمييابد، بلكه پيوسته در نزد خداست و ثابت است و بر اساس آن اجل اين اجل دنيوي پيريزي ميشود.
مثلاً اوّل ظهر ما نماز گزارديم و سپس دعا خوانديم، آن زمانها سپري شد و ما را به اين زمان فعلي تحويل داد كه فعلاً با دوستان عزيز به گفتگو اشتغال داريم. اين زمان هم ميگذرد و لحظه به لحظه در چرخ طيّ و تدريج زمان ما را به جلو ميبرد، ساعات، روزها، ماهها، سالها، تا به آخرين نقطة اجل ميسپارد؛ آن همان روز ميعاد و ميقات است.
امّا اجل مسمّي و الهي كه ثابت است و به طيّ زمان طيّ نميگردد آن ضرب الاجل عمر انسان است از اوّل تا به آخر كه در عالم معني و ملكوت معيّن شده و گذشت و عبور در آنجا نيست، و بر آن اساس و ثبوت اصلي شالودة عمر زماني و دنيوي پيريزي ميشود. آن اجل در عالمي فسيح و وسيعتر از نشأة دنياست، و عالم ملكوت است كه تمام موجودات اين عالم مادّه و طبع بر آن اساس و آن اصل در اين عالم نزول نموده بوجود ميآيند. آن عالم الگو و حقيقت است و اين عالم مثال و نمونه و مجاز. و همين گذشت عمري را كه در اينجا از نقطة نظر تدريجِ مادّه، زائل و منتهي به حدّي ميبينيم، اگر با فهم و ادراك عاليتر بنگريم يا بالحسّ و المشاهده ادراك عالم ملكوت را بنمائيم، آن اجل ثابت و مسمّي را در آنجا ثابت و موجود خواهيم يافت و ابداً قابل فناء و زوال نخواهيم يافت.
شاهد بر اين معني آنكه ميفرمايد:
مَن كَانَ يَرْجُوا لِقَآءَ اللَهِ فَإِنَّ أَجَلَ اللَهِ لاَتٍ [37].
«كسيكه اميدوار به ملاقات و ديدار خداست پس حقّاً اجل خدا خواهد آمد و به شرف لقاي حضرت معبود مشرّف خواهد شد.»
اجل خدا همان اجل مسمّي است و همان امر الهي است.
يعني كسانيكه اميد لقاي حضرت پروردگار را دارند بايد به عالم ملكوت برسند و آن اجل مسمّي و خصوصيّات آن را از مبدأ تا منتهي دريابند، و يا به مرگ اختياري و يا به مرگ اضطراري از اجل دنيوي عبور
نموده و به عالم ملكوت برسند.
و لقاي خدا بدون طيّ عالم ملكوت و ادراك ثابتات كه از جمله اجل مسمّي است، از مستحيلات است.
و به عبارت ديگر ميتوان گفت: اجل مسمّي و اجل دنيوي يك حقيقت و امر واحدي است، غاية الامر به دو نظر و به دو وجهه نگريسته ميشود: يك وجهه و طرف آن، عالم طبع و مادّه است كه عمر گذران است، و وجهه و طرف ديگر آن، عالم ملكوت و ثابت است، كه آن راه عبور به اسماء و صفات حضرت ربّ ودود و بالاخره فنا در ذات مقدّس ربوبي است، و اجل مسمّي كه در عالم ملكوت است از منازلِ راه وصول به آن اميد كه همان لقاي خدا باشد خواهد بود.
آيات بسياري در قرآن مجيد وارد است كه دلالت ميكند براينكه بازگشت همه چيز و بازگشت انسان به سوي خداست.
أَلا´َ إِلَي اللَهِ تَصِيرُ الاْمُورُ [38]. «آگاه باشيد كه همة امور به خدا بازگشت ميكند.»
وَ إِلَي اللَهِ الْمَصِيرُ. [39] «و بازگشت بسوي خداست.»
وَ إِلَيْهِ يُرْجَعُ الاْمْرُ كُلُّهُ [40]. «و به سوي خدا بر ميگردد تمام مراتب و درجات امر.»
وَ إِلَي اللَهِ تُرْجَعُ الاْمُورُ [41]. «و بسوي خدا برميگردد امرها و شؤون و وجهة موجودات.»
ثُمَّ إِلَي' رَبِّكُمْ تُرْجَعُونَ. [42] «پس به سوي پروردگارتان بازگشت خواهيد نمود.»
إِنَّ إِلَي' رَبِّكَ الرُّجْعَي'. [43] «بدرستيكه حقّاً به سوي پروردگار تو ايپيغمبر، بازگشت همه خواهد بود.»
إِلَي اللَهِ مَرْجِعُكُمْ. [44] «به سوي خداست بازگشت همة شما.»
ثُمَّ إِلَي' رَبِّكُم مَّرْجِعُكُمْ [45]. «پس به سوي پروردگار شماست بازگشت همة شما.»
إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا´ إِلَيْهِ رَ ' جِعُونَ. [46] «حقّاً ما براي خدا هستيم و ما به سوي او از بازگشت كنندگانيم.»
يَـ'´أَيُّهَا الاْءنسَـ'نُ إِنَّكَ كَادِحٌ إِلَي' رَبِّكَ كَدْحًا فَمُلَـ'قِيهِ [47]. «اي انسان حقّاً كه تو با تعب و سختي در مقام حركت بسوي پروردگارت ميباشي و او را ملاقات خواهي نمود.»
بازگشت نفس انسان و به سر رسيدن اجل دنيوي و رسيدن به اجل مسمّي و انتقال از مادّه به عالم مثال و صورت، مرگ است. البتّه حقيقت مرگ امري محسوس نيست كه بتوان آن را با حسّ ادراك كرد، چون مرگ انتقال از عالم طبع و حسّ است به عالم مافوق حسّ كه آنرا برزخ و مثال گويند، بنابراين با حسّ ادراك نميشود. مرگ حركت از عالم طبع و مادّه است و بنابراين با حسّ كه خود از طبع و مادّه است چگونه ادراك شود ؟
بازگشت به فهرست
كلام ابن سينا در علّت ترس مردم از مرگ
شيخ الرّئيس أبوعلي سينا در رسالة «الشّفآء مِن خَوف المَوت» راجع به حقيقت مرگ و علّت ترس از آن مطالبي دارد كه ما عين ترجمة آنرا در اينجا ميآوريم:
امّا كسيكه مردن را جاهل است و نميداند كه حقيقتش چيست، پس من براي او بيان ميكنم و روشن ميسازم كه مرگ بيشتر از آن نيست كه نفس انساني آلات خود را كه آنها را استعمال مينمود ترك ميكند ـ و آن آلات همان اعضاي او هستند كه مجموعة آنها را بدن مينامند ـ همچنانكه شخص صنعتكار آلات كار خود را ترك ميكند.
چون نفس انسان جوهري است غير جسماني، و عرض نيست و قبول فساد و خرابي نميكند. و چون اين جوهر از بدن مفارقت كند، باقي خواهد بود به بقائيكه در خور اوست، و از كدورات عالم طبيعت صفا مييابد و به سعادت تامّة خود نائل ميآيد و ابداً راهي به زوال و فناء و انعدام او نيست. چون جوهر از آن حيث كه جوهر است فاني نميشود و ذاتش باطل نميگردد، و آنچه باطل ميشود همان أعراض و خواصّ و نسبتها و اضافات و اموري است كه بين او و اجسام و رابطة بين آن دو ميباشد.
و امّا جوهر روحاني كه ابداً قبول استحاله و دگرگونگي نميكند و در ذات خود تغيير نمييابد و فقط قبول كمالات و تماميّت صورت خود را ميكند، پس چگونه تصوّر ميشود كه معدوم گردد و متلاشي شود ؟
و امّا كسي كه از مرگ ميترسد به علّت آنستكه نميداند بازگشت او بسوي كجاست. يا آنكه گمان ميكند چون بدن او منحلّ شود و تركيب آن باطل گردد، ذات او منحلّ شده و نفس و حقيقت او باطل ميگردد. و به بقاء نفس خود جاهل است و كيفيّت معاد را نميداند؛ بنابراين در واقع از مرگ نميترسد بلكه جاهل است به امري كه سزاوار است او را بداند. بنابراين علّت خوف او همان جهل اوست، و همين جهل است كه علما را به طلب علم و سختي راه آن واداشته و براي وصول به آن، لذّات جسم و راحت بدن را ترك كردهاند
معيار قرآن براي شناسائي مؤمن، اشتياق به مرگ است
بنابر اين واقعيّت، مرگ براي مرد عارف و مؤمن بيدار ايجاد اضطراب و دهشت و وحشت نميكند؛ بلي براي افرادي كه از تجرّد نفس بواسطة انغمار در عالم مادّه و شهوات دور شده و خداي خود را نشناختهاند به علّت عدم انس و آشنائي با عوالم قرب ايجاد وحشت ميكند و جهالت آنها پيوسته آنها را هراسان و مضطرب ميدارد.
ولي مرد مؤمن كه از راه حقّ قدمي فراتر ننهاده و كردار و صفاتش را بر حقّ و امر حقّ تطبيق نموده و در اين دنيا پشت به عالم غرور نموده و از آن تجافي كرده و ميل و رغبت خود را به دار خلود و ابديّت نموده است و عاشق لقاي خدا بوده است، اين عاشق مرگ است، عاشق تجرّد است؛ چون محبّ خداست، مؤمن به فردانيّت اوست. هر روز آرزو ميكند كه لباس بدن را خلع و به نور تجرّد مخلّع گردد، بلكه پيوسته ميكوشد تا هر روز يك درجه از غرور و مجاز او كم گردد و يك درجه به ادراك معني و حقيقت نزديكتر شود، تا سرحديّ كه تمام امور دنيوي و فاني در نزد او به سراب بطلان و نيستي مدفون شده و تجلّي عالم انوار و حقيقت بر او متحقّق گردد.
بازگشت به فهرست
مؤمن مشتاق مرگ است و كافر گريزان از آن
خداوند عزّ و جلّ خطاب به يهود ميكند:
قُلْ إِن كَانَتْ لَكُمُ الدَّارُ ا لاْ خِرَةُ عِندَ اللَهِ خَالِصَةً مِّن دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَـ'دِقِينَ * وَ لَن يَتَمَنَّوْهُ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَهُ عَلِيمُ بِالظَّـ'لِمِينَ. [49]
«اي پيغمبر! به قوم يهود (كه مدّعي هستند افراد مقرّب در نزد خدا بوده و آخرت و بهشت منحصراً در تملّك ايشان است) بگو:
اگر سراي جاوداني و بهشت در نزد خداوند فقط براي شماست و براي ديگران از آن بهرهاي نيست، پس اگر در اين دعوي راست ميگوئيد تمنّي و درخواست مرگ را بنمائيد؛ و ابداً آنها چنين تمنّائي نخواهند نمود، بواسطة آن اعمال و كردار ستمگرانهاي كه به جا آورده و زودتر از خود به جلو فرستادهاند. و البتّه خدا به ستمگران داناست.»
يعني آنكه عمل صالح انجام داده و به حقوق دگران تجاوز ننموده و از مقام عبوديّت و بندگي خدا منحرف نشده، طبعاً با خدا ربط و آشنائي پيدا نموده است و اين انس و ربط موجب گرايش و محبّت لقاء و ديدار اوست؛ و چون مرگ عبور براي لقاء و ديدار است پس بايد عاشق مرگ باشد، چون عاشقِ محبوب، عاشقِ راهي است كه او را به معشوق رهبري كند. و نيز ميفرمايد:
قُلْ يَـ'´أَيُّهَا الَّذِينَ هَادُو´ا إِن زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِيَآءُ لِلَّهِ مِن دُونِ م النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِن كُنتُمْ صَـ'دِقِينَ * وَ لاَ يَتَمَنَّوْنَهُ و ´ أَبَدَا بِمَا قَدَّمَتْ أَيْدِيهِمْ وَ اللَهُ عَلِيمُ بِالظَّـ'لِمِينَ. [50]
«اي پيغمبر بگو: اي مردماني كه يهودي شدهايد! اگر چنين ميپنداريد كه شما فقط اولياي خدا هستيد نه سائر افراد مردم، پس تمنّي و آرزوي مرگ كنيد اگر راست ميگوئيد! و ابداً چنين تمنّائي نخواهند نمود بعلّت گناهان و تجاوزاتي كه نمودهاند و به خود و ديگران ستم نمودهاند؛ و خداوند به ظالمين داناست.»
آن كسيكه به عالم غرور دل ميبندد و عالم هستي را فقط از دريچة چشم شهوت و غضب و استثمار و تعيّن و حكومتهاي ناروا ملاحظه ميكند، يعني در عين جهل فرو رفته و با عالم واقع در همان متن واقعيّت فاصله گرفته، از خدا دور شده و سرتسليم در مقام عبوديّت او فرود نياورده، ابداً عاشق خدا نيست؛ دعواي كاذب دارد. او از اولياي خدا نيست، چون وليّ، عاشق مولاي خود است. او محبّ نيست، چون محبّ مشتاق زيارت و لقاي محبوب است. يهود كه مدّعي هستند فرزندان برجستة آدمند و آنها در قيامت به آتش نميسوزند مگر ايّام مختصري و همان چهل روزي كه تمرّد حضرت هارون وصيّ موسي را نموده و گوساله پرست شدند، در اين دعوي دروغ ميگويند؛ چون آثار محبّت در پيكرة وجود و در شراشر عمل ظاهر ميشود و كردار، معرّف صفات و ذات و طرز تفكّر است.
آنها عاشق دنيا هستند، مشتاق جمعآوري مال و ثروتاند؛ و لذا عاشق هر راهي هستند كه آنها را به معشوقشان برساند گرچه قتل نفوس و نهب اموال محترمه باشد. آنها عاشق حيات و زندگي عالم غرورند نه ابديّت و سرمديّت.
يافتم من مرگ خود، خود زندگي است اقْتُلوني اقْتُلوني يا ثِقاتْ زندگيّم سربسر پايندگي است إنَّ في قَتْلي حَيَوةً في حَيَوةْ [51]
بازگشت به فهرست
مرگ در نزد ابراهيم خليل و أميرالمؤمنين عليهما السّلام
از حضرت أميرالمؤمنين عليه السّلام روايت است كه چون خداوند اراده فرمود پيامبرش حضرت إبراهيم خليل را قبض روح كند، ملك الموت را به سوي او فرو فرستاد. ملك الموت چون به ابراهيم رسيد عرض كرد: السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا إبْرَاهِيمُ. «سلام بر تو باد اي ابراهيم.»
ابراهيم گفت:وَ عَلَيْكَ السَّلاَمُ يَا مَلَكَ الْمَوْتِ؛ أَ دَاعٍ أَمْ نَاعٍ ؟ «بر تو سلام باد اي فرشتة مرگ؛ آمدي مرا به سوي پروردگارم بخواني كه به اختيار اجابت كنم يا آنكه خبر مرگ مرا آوردهاي و بايد به اضطرار شربت مرگ را بنوشم؟»
عزرائيل گفت: اي إبراهيم! بلكه آمدهام كه تو را به اختيار به سوي خدايت ببرم، پس اجابت كن دعوت خدايت را و تسليم مرگ باش؛ خدايت تو را به خود خوانده است!
إبراهيم گفت: فَهَلْ رَأَيْتَ خَلِيلاً يُمِيتُ خَلِيلَهُ ؟ «آيا ديدهاي دوست و يار مهرباني، يار مهربان و دوست خود را بميراند؟» چگونه خداي حاضر ميشود خليلش را كه إبراهيم است بكشد ؟
عزرائيل به سوي بارگاه حضرت ربّ العزّة بازگشت و در مقابل او قرار گرفت و در بين دو دست جلال و جمال در مقام اطاعت و تسليم درنگ كرد و سپس عرضه داشت: اي پروردگار من! شنيدي آنچه را كه يار مهربان و خليلت إبراهيم گفت ؟
خداوند جلّ جلالُه به ملك الموت خطاب كرد: اي عزرائيل! به سوي إبراهيم رهسپار شو و به او بگو:
هَلْ رَأَيْتَ حَبِيبًا يَكْرَهُ لِقَآءَ حَبِيبِهِ ؟ «آيا هيچ ديدهاي كه يار مهرباني از ملاقات و ديدار محبوبش گريزان باشد و لقاي او را مكروه دارد و از برخورد با او ناخرسند گردد؟»
إنَّ الْحَبِيبَ يُحِبُّ لِقَآءَ حَبِيبِهِ. «حقّاً كه حبيب دوست دارد محبوب خود را ملاقات كند.» [52]
بازگشت به فهرست
انس و اشتياق أميرالمؤمنين به مرگ
أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمايد: وَ اللَهِ لاَبْنُ أَبِيطَالِبٍ ءَانَسُ بِالْمَوْتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْيِ أُمِّهِ. [53] «سوگند به خدا كه همانا فرزند أبوطالب اُنسش به مرگ بيشتر است از انس كودك به پستان مادرش.»
اين جملة آن حضرت از فقرات خطبهاي است كه بعد از رحلت رسول خدا صلّي الله عليه و آله و سلّم ايراد فرموده است، در وقتيكه زبير و أبوسفيان و جماعتي از مهاجرين گرد آن حضرت جمع شده و آن حضرت را به قيام تحريك مينمودند. [54]
حضرت از نيّتهاي بسياري از آنان كه مقصودشان صرفاً حكومت ظاهري و رياست دنيوي بوده مطّلع و همه را ردّ كرد، و در خطبهاش فرمود: هنوز موقعيّت حكومت الهي براي من زمينه پيدا نكرده و راه هموار نشده و مانند لقمهاي است كه گلوگير شود و يا مانند ميوهاي است كه در غير موقع رسيدن، آنرا از درخت بچينند. من براي برداشتن تاج مفاخرت و غرور دنيا حكومت نميكنم، و براي حرص به مملكتداري حاكم نميشوم؛ و تقيّه و سكوت من هم بر اساس خوف از مرگ نيست. و سپس اين جملة غرّاء را ميفرمايد و بدنبالش ميگويد:
بَلِ انْدَمَجْتُ عَلَي مَكْنُونِ عِلْمٍ لَوْ بُحْتُ بِهِ لاَضْطَرَبْتُمُ اضْطِرَابَ الاْرْشِيَةِ فِي الطُّوَي الْبَعِيدَةِ. [55]
«ولي من چنان بر علوم مخفيّه دست يافتم و حقائق اسرار با وجود من درهم آميخت كه اگر لب بگشايم و پرده بردارم دلهاي شما مانند ريسمانهاي بلند در چاههاي عميق به تكان خواهد افتاد.»
علاقه و شوق أميرالمؤمنين به خدا او را مشتاق مرگ ميكند و عشق لقاي خدا او را مانند انس طفل به پستان مادر مأنوس با مردن ميدارد، و لذا در وقتيكه شمشير ابن ملجم مرادي بر فرقش نشست صدا زد: بِسْمِ اللَهِ وَ بِاللَهِ وَ عَلَي مِلَّةِ رَسُولِ اللَهِ، فُزْتُ وَ رَبِّ الْكَعْبَةِ؛ سوگند به پروردگار كعبه كه فائز شدم و گوهر مقصود را بدست آوردم.
بازگشت به فهرست
معني أشقي الا´خرين، و إخبار آنحضرت به شهادت خود به دست ابن ملجم
ابن اثير جَزَري در كتاب «اُسْد الغابة» با سلسلة سند خود روايت ميكند از عثمان بن صهيب از پدرش كه أميرالمؤمنين عليه السّلام فرمود:
قَالَ لِي رَسُولُ اللَهِ صَلَّي اللَهُ عَلَيْهِ [ وَ ءَالِهِ ] وَ سَلَّمَ: مَنْ أَشْقَي الاْوَّلِينَ ؟ قُلْتُ: عَاقِرُ النَّاقَةِ. قَالَ: صَدَقْتَ. قَالَ: فَمَنْ أَشْقَي ا لاْ خِرِينَ ؟ قُلْتُ: لاَ عِلْمَ لِي يَا رَسُولَ اللَهِ. قَالَ: الّذِي يَضْرِبُكَ عَلَي هَذَا، وَ أَشَارَ بِيَدِهِ إلَي يَافُوخِهِ.
وَ كَانَ يَقُولُ: وَدَدْتُ أَنَّهُ قَدِ انْبَعَثَ أَشْقَاكُمْ فَخَضَبَ هَذِهِ مِن هَذِهِ، يَعْنِي لِحْيَتَهُ مِن دَمِ رَأْسِهِ. [56]
«رسول خدا صلّي الله عليه وآله وسلّم به من فرمود: شقيترين پيشينيان كيست ؟ عرض كردم: آنكه از قوم ثمود بود و شتر صالح پيمبر را پي كرده و او را كشت.
رسول خدا فرمود: راست گفتي. پس بگو شقيترين پسينيان كيست ؟ عرض كردم: اي رسول خدا نميدانم!
حضرت رسول فرمود: آنكه بزند بر اين موضع، و اشاره به يافوخ أميرالمؤمنين فرمود. (و يافوخ موضعي است در جلوي سر بين استخوان جلوي سر و استخوان مغز سر، كه در اطفال نرم است و چون بر آن موضع دست بگذارند فرو رود.)
و أميرالمؤمنين عليه السّلام ميفرمود: دوست دارم كه شقيترين شما برانگيزد و ـ دست به محاسن خود ميكشيده و اشاره به سرش مينموده و ميفرمود: ـ اينجا را از اينجا به خون خضاب كند!»
و نيز ابن اثير روايت ميكند با إسناد متّصل خود از أبوالطُّفَيل كه: إنَّ عَلِيًّا جَمَعَ النَّاسَ لِلْبَيْعَةِ، فَجَآءَ عَبْدُ الرَّحْمَنِ بْنُ مُلْجَمِ الْمُرَادِيُّ فَرَدَّهُ مَرَّتَيْنِ، ثُمَّ قَالَ عَلِيٌّ: مَا يَحْبِسُ أَشْقَاهَا ؟ فَوَاللَهِ ليخضين هذه من هذه. ثم تمثل:
اشدد حيازيمك للموت ولاتجزع من القتل فان الموت لاقيكا اذا حل بواديكا [57]
ابوالطفيل گويد كه علي(اميرالمومنين عليه السلام) مردم را براي بيعت با خود جمع نمود و سپس فرمود: چه جلوگير شده شقي ترين امت را؟ سوگند به خدا هر آينه اين محاسن را به خون سر خضاب خواهد نمود. و سپس بدين شعر تمثل نمود:
اي علي كمربندهاي خود را براي مرگ محكم كن چون حقا مرگ تو را خواهد رسيد.
و از كشته شدن مهراس در آن هنگام كه در سرزمين تو فرود آيد.
مالك اشتر مي گويد: من هميشه اميرالمومنين عليه السلام را مي ديدم كه در موقع نماز رنگش متغير مي شد و روحش به ملاء اعلي مي رفت و با خداي خود ملاقات مي فرمود و هيچ نديدم از جنگها و شدائد متزلزل باشد و از مرگ بهراسد گويي مرگ براي او مفهومي نداشت.
اصبغ ابن نباته مي گويد: پس از ضربت خوردن كه به خدمتش مشرف شدم خود را روي پاي مباركش انداخته گريه مي كردم فرمود: اي اصبغ برخيز براي چه گريه مي كني من راه بهشت در پيش دارم. عرض كردم: مي دانم تو عاشق لقاء خدا هستي و راه بهشت در پيش داري من بر فقدان و مهاجرت تو گريه مي كنم من بر خود مينالم [58]
نور ديده اش نور ديده زهراء حضرت سيدالشهداء كه دلباخته خدا و عاشق لقاي او بود در آن ساعات آخر با خداي خود راز و نياز داشت:
الهي رضا بقضاك تسليما لامرك لامعبود سواك يا غياث المستغيثين
تركت الخلق طرا في هواكا فلو قطعتني في الحب اربا و ايتمت العيال لكي اراكا لما حن الفواد الي سواكا
پاورقي
--------------------------------------------------------------------------------
[23] مطالب گفته شده در روز دوّم ماه مبارك رمضان.
[24] آيات 7 و 8، از سوسرة 30: الرّوم ـ
[25] صدر آية 96، از سورة 16: النّحل
[26] آية 21، از سورة 15: الحِجر
[27] آية 34، از سورة 7: الاعراف
[28] آية 5، از سورة 15: الحِجر
[29] اين رباعي را در «لغت نامة دهخدا» از جملة اشعار فارسي أبوعلي سينا در مادّة أبوعلي سينا در ص 654 آورده است. و نيز در كتاب «جشننامةابن سينا» جلد اوّل تأليف دكتر ذبيح الله صفا در ص 114 از جمله اشعار فارسي او آورده است، و در ص 217 از همين كتاب گويد: اين رباعي با خطّ نستعليق بر روي سنگ مرمر يزد در كتيبهاي بالاي سردر مقبرة ابن سينا نوشته شده است.
وليكن در كتاب «رباعيّات حكيم خيّام» كه با مقدّمة دكتر فريد رخ روزن در 1304 شمسي در برلين طبع شده، در ص 97 اين رباعي را از او نقل ميكند كه:
از جرم حضيض خاك تا اوج زحل بيرون جستم ز بند هر مكر و حيل كردم همه مشكلات گردون را حل هر بند گشاده شد مگر بند اجل
[30] «ديوان رباعيّات خيّام» طبع برلين ( 1304 شمسي) ص 20
[31] «نهج البلاغة» خطبة 147؛ و از طبع مصر با شرح عبده، ج 1، ص 268؛ و جملة اوّل آنحضرت را تا لفظ «مُوافاتُهُ» مجلسي در «بحار» در ج 6، كتاب العدل و المعاد، ص 126 از طبع آخوندي آورده است.
[32] دفتر اوّل «مثنوي» طبع ميرخاني، ص 26
[33] آية 30، از سورة 34: سَبَأ
[34] قسمتي از آية 2، از سورة 6: الانعام
[35] صدر آية 96، از سورة 16: النّحل
[36] آية 24، از سورة 10: يونس
[37] قسمتي از آية 5، از سورة 29: العنكبوت
[38] ذيل آية 53، از سورة 42: الشّورَي
[39] ذيل آية 42، از سورة 24: النّور؛ و ذيل آية 18، از سورة 35:فاطر
[40] قسمتي از آيه 123، از سورة 11: هود
[41] ذيل آية 4، از سورة 35: فاطر؛ و ذيل آية 5، از سورة 57: الحديد
[42] ذيل آية 11، از سورة 32: السّجدة؛ و ذيل آية 15، از سورة 45:الجاثية
[43] آية 8، از سورة 96: العلق
[44] قسمتي از آية 48 و 105، از سورة 5: المآئدة؛ و قسمتي از آية 4، از سورة 11: هود
[45] قسمتي از آية 164، از سورة 6: الانعام؛ و قسمتي از آية 7، از سورة 39: الزّمر
[46] ذيل آية 156، از سورة 2: البقرة
[47] آية 6، از سورة 84: الاءنشقاق
[48] «رسائل» شيخ الرّئيس، ص 339، رسالة «الشّفآء من خَوف الموت»؛ و بنا به نقل كتاب «جشن نامة ابن سينا» ج 1 ص 219، عين عبارت بوعلي را كه عربي است گرداگرد صندوقي برنزي كه در روي بام مقبرة او (كه واقع در همدان است) ميباشد، به چهار دور نوشتهاند